روز سوم گشت اختیاری رفتیم. اولین مقصد، برجهای مسکو سیتی بود. از طبقه ۸۹ که بالا رفتیم، منظرهی کل شهر زیر پامون بود. اون بالا بهمون یه بستنی سنتی روسی دادن. بعدش رفتیم موزه هوافضا، جایی که فضاپیماها و تجهیزات فضانوردی شوروی رو از نزدیک دیدم. خیلی جالبه که روسها چقدر به صنعت فضا افتخار میکنن. آخرش هم کارخانه شکلاتسازی رفتیم؛ همهجا بوی کاکائو میداد و من چون عاشق بستنیم یه بسته شکلات خریدم.
روز چهارم
روز چهارم، رفتیم گشت متروی مسکو. راستش فکر میکردم مترو فقط وسیله حملونقله، ولی توی مسکو، مترو مثل یه گالری هنریه. ایستگاههایی با لوسترهای کریستال، نقاشیهای سقفی و سنگ مرمر. بعدش توی خیابون آربات قدیم قدم زدیم و از کنار مجسمه پوشکین و موزه پوشکین رد شدیم. آخر شب، نمایش فولکلوریک رفتیم—رقصها، لباسها، و روایت تاریخ روسیه از دوره تزارها، همش زنده و پر از رنگ بود.
روز پنجم
صبح بعد از صبحانه توی رستوران هتل گلدن رینگ، چمدونهامونو بستیم و آماده شدیم برای رفتن به ایستگاه قطار. با قطار ساپسان به سنت پترزبورگ رفتیم. اولش فکر میکردم مثل قطارهای معمولی خودمونه، ولی از لحظهای که واردش شدم، فهمیدم یه تجربهی خاص در پیش دارم.
صندلیها راحت و تمیز بودن، اینترنت وایفای رایگان داشت و توی مسیر، نوشیدنی و اسنک سرو شد. پنجرهی کنارم، دنیای سبز و پر درخت روسیه رو نشون میداد. هر از گاهی روستاهای کوچیک و رودخونههایی دیده میشدن که منو یاد نقاشیهای آبرنگ مینداخت. مسیر مسکو تا سنت پترزبورگ حدود چهار ساعت و نیم بود، ولی با اون منظرهها، زمان خیلی زود گذشت.
وقتی رسیدیم به ایستگاه قطار سنت پترزبورگ، لیدر جدیدمون منتظر بود. مستقیم رفتیم برای یه گشت شهری کوتاه. اول از خیابون نوسکی شروع کردی. این خیابون پر از زندگی، مغازه، کافه و آدمهایی که انگار با ریتم خاص خودشون زندگی میکردن بود. بعد رفتیم به میدان کاخ، جایی که حس کردم وسط یه تابلوی نقاشی ایستادم. ساختمونها رنگی، فضا باز و یه حس خاص تاریخی توی هوا بود.
آخرین ایستگاه گشتمون استرلکا بود، یه لنگرگاه تاریخی که به رود نوا مشرفه. باد ملایمی میوزید و نور خورشید، که انگار تصمیم نداشت غروب کنه، روی سطح آب برق میزد. حس عجیبی از سکوت و عظمت اونجا جریان داشت، انگار زمان کند شده بود.
بعد از ناهار، وارد هتل ایندیگو سنت پترزبورگ چایکوفسکوگو شدیم. هتل یه ساختمون مدرن و شیک بود با طراحی داخلی خاص که بیشتر حس یه گالری هنری رو داشت تا یه اقامتگاه معمولی. اتاقم بزرگ بود و همهچی بهقدری تمیز و منظم بود که واقعاً دلم نمیخواست ازش بیرون بیام.
عصر آزاد بودیم. بعضیها رفتن بیرون برای قدمزدن، بعضیها موندن توی هتل و از امکاناتش استفاده کردن. من فقط نشستم کنار پنجره اتاق، یه لیوان چای ریختم و به خیابونهای خلوت سنت پترزبورگ نگاه کردم.
اما چیزی که بیشتر از همه چشممو گرفت، این بود که ساعت از ۱۰ شب گذشته بود و هنوز هوا روشن بود. خورشید، آرومآروم به سمت افق میرفت ولی غروب نمیکرد.
روز ششم
صبحانهی مفصل هتل ایندیگو واقعاً لذتبخش بود؛ نون تازه، پنیر محلی، میوه و قهوهی داغ. یه شروع عالی برای گشت شهری در یکی از زیباترین شهرهای دنیا بود.
اولین جایی که رفتیم ادامه خیابون نوسکی بود؛ خیابونی زنده و پر از زندگی که هر گوشهاش شبیه قاب عکس بود. بعد رسیدیم به میدان اسحاق و از اونجا، نمای بیرونی کلیسای جامع اسحاق رو دیدیم. ساختمونی با ستونهای بلند و گنبد طلایی، که نور آفتاب قشنگی خاصی داده بود.
بعدش از کنار تندیس نیکولای اول رد شدیم. بعد رفتیم به کلیسای کازان با اون ستونهای عظیمش که شبیه معابد کلاسیکه. جو اطرافش آرام و سنگین بود. بعد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به جزیره زایچی، جایی که قلعه پتروپاول قرار داره؛ یه قلعه قدیمی کنار رود نوا که انگار قلب تاریخی شهره. با نسیم ملایمی که میوزید و آفتابی که میتابید، اون لحظه انگار زمان ایستاده بود.
در ادامه، کنار میدان کاخ ایستادیم و از بیرون، ساختمان باشکوه موزه آرمیتاژ رو دیدیم؛ نمای سبز و سفیدش تو آفتاب برق میزد. نزدیک همونجا، نمای بیرونی کلیسای منجی بر خون رو دیدیم. گنبدهای رنگارنگ و ظریفش طوری بودن که آدم حس میکرد توی یه قصهی روسی راه میره. نمیتونستم چشم ازش بردارم.
قبل از ناهار، یه توقف کوتاه توی فروشگاه صنایع دستی داشتیم. عروسکهای ماتروشکا، شالهای پشمی، جعبههای لاکی... همهچی پر از رنگ و نمادهای فرهنگی بود. یه قاب کوچک چوبی گرفتم که نقش کلیسای واسیلی روش بود.
ناهار تو برنامه بود، با یه غذای سنتی روسی که ترکیب گوشت و سبزیجات پختهشده بود. بعد از ناهار رفتیم مرکز خرید گالریا. ساختمونی مدرن، شلوغ و پر از مغازههای متنوع. یکی دو تا چیز کوچیک خریدم و توی یه کافه دنج نشستم و قهوه خوردم.شب که برگشتم هتل، خسته اما پر از حس خوب بودم. با خودم فکر کردم که سنت پترزبورگ فقط یه شهر نیست، یه تجربهی ترکیبیه از تاریخ، هنر و زندگی مدرن.
روز هفتم
یه روز کامل رو گذاشتم برای موزه آرمیتاژ. توی اون ساختمون سبز و سفید، حدود ۲.۷ میلیون اثر هنری هست. دیدن تابلوهای لئوناردو داوینچی، رامبرانت و میکلآنژ از نزدیک، تجربهای بود که هیچوقت فراموش نمیکنم.
روز هشتم
روز هشتم، تور آپشنال رفتیم به کاخ کاترین و بعد باغ پترهوف. سالنهای طلایی و اتاق کهربا تو کاخ کاترین خیرهکننده بودن. باغ پترهوف هم با فوارهها و مسیرهای سبزش، مثل یه رویا بود. همهچی با دقت طراحی شده بود و برای یه معمار، بهشت واقعی بود.
روز نهم
صبح خیلی زود بیدار شدم. شب قبل، آخرین شبی بود که شبهای سفید میدیدم. تا دیروقت کنار پنجرهی اتاق نشسته بودم و به آسمونی نگاه میکردم که غروب نمیکرد. هوا روشن، ساکت و جادویی بود. دلم نمیخواست چشم ازش بردارم.
وسایلمو جمع کردم. ساکم پر از چیزهایی بود که خریده بودم یه دفتر پر از خاطره، یه قاب چوبی با طرح کلیسا، شال پشمی، شکلات، و کلی تصویر تو ذهنم. توی مسیر فرودگاه، از پشت شیشهی اتوبوس فقط خیابونها و رود نوا رو نگاه میکردم. اون منظرههایی که حالا برام آشنا شده بودن، کمکم ازم دور میشدن.فرودگاه خلوت بود، ولی تو دلم شلوغ. خاطرهی تکتک روزهای سفر توی ذهنم چرخ میخورد. مسکو با شکوه و معماریهای عجیبش، سنت پترزبورگ با آرامش و شعر شبهاش، نور، موسیقی، کلیسا، قطار، خیابونهای سنگفرش، و اون حس غریبی که فقط توی سفر به آدم دست میده. توی هواپیما کنار پنجره نشستم. هوا هنوز روشن بود، درست مثل شب قبل. آخرین نگاه رو به آسمون روشن روسیه انداختم. سفر تموم شد، اما یه تکه از دلم، همونجا، توی روشنایی شبهای سفید، جا مونده.